۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

اتمام پایان نامه: لیبرالیسم سیاسی برای کشورهای مسلمان

نوشتن پایان نامه تمام شد و هفته گذشته آنرا تحویل دانشگاه در رم دادم. جمعش شد 225 صفحه (بدون خلاصه 27 صفحه ای که ازش تهیه کرده ام). عنوانش هست "لیبرالیسم سیاسی برای کشورهای مسلمان" .منظور از لیبرالیسم سیاسی نظریه سیاسی جان رالز متاخر است. در رساله کوشیده ام قرائت خودم را از رالز ارائه دهم: قرائتی که در آن بر ارتباط و پیوستگی میان رالز متقدم (نظریه عدالت) و رالز متاخر (لیبرالیسم سیاسی و قانون مردمان[ملل]) تاکید شود. کوشیده ام رالز را به گونه ای بخوانم که از دل آن فرمولی برای دموکراسی برای کشورهای مسلمان نشینی چون ایران دربیاید. مهم ترین دستاورد رالز متقدم نظریه او در مورد عدالت اجتماعی است. در فهم من ، برخلاف برخی تفسیرهای رایج از لیبرالیسم سیاسی، دغدغه عدالت اجتماعی در لیبرالیسم سیاسی هم حفظ شده است. به علاوه نسبت دین و دموکراسی جایگاه مهمی در رالز متاخر دارد که آن هم به نظرم کاملا برای فضای ایران، به خصوص در موقعیت پسا جمهوری اسلامی، سودمند است.


پایان نامه 5 فصل دارد. فصل اول که یکی از طولانی ترین فصل های تز است در واقع مقدمه ای بر کل بحث است. در آن کوشیده ام از موجه بودن سئوال مطروحه در تز، بعنی انطباق لیبرالیسم سیاسی بر کشورهای مسلمان، دفاع کنم. به علاوه کوشیده ام به 5 تا از رایج ترین اشکالات بر تحقیقی مانند این پایان نامه پاسخ دهم. در فصل اول مروری مختصر کرده ام بر مهم ترین مباحثی که تابحال در مورد لیبرالیسم سیاسی و اسلام به زبان انگلیسی منتشر شده. به طور مشخص برخی اندیشه های آندرو مارچ و محمد فاضل را بررسی و نقد کرده ام. (در تورنتو محمد فاضل دوره ای استاد خود من نیز بود. پایان نامه را برایش فرستادم. جالب است بدانم واکنش اش چیست)

به جز فصل اول پایان نامه دو قسمت دارد. این تقسیم بندی تئوری به دوبخش با الهام از خود رالز در نظریه عدالت و لیبرالیسم سیاسی صورت گرفته است. فصل های دو و سوم در مورد توجیه (justification)هستند. فصل های چهارم و پنجم در مورد ثبات(stability). رالز معتقد است چگونگی ثبات یک سیستم دموکراتیک از بحث های مهمی است که فیلسوفان سیاسی کمتر بطور صریح بدان پرداخته اند.

فصل دوم در مورد موازنه تاملی (reflective equlibrium) است. فصل سوم در مورد برساخت گرائی سیاسی (political constructivism) است. در فصل دوم و سوم (بخش اول تز بدون در نظر گرفتن فصل اول) کوشیده ام نشان دهم روش توجیه عدالت چون انصاف در رالز متاخر تا اندازه زیادی جهانشمول است و برخلاف تفسیر رایج محدود به کشورهای غربی با تجریه دموکراسی طولانی مدت نیست. فصل چهارم در مورد اجماع همپوشان به عنوان مهم ترین ایده رالز در بحث ثبات است. در این فصل استدلال کرده ام بر خلاف تفسیر رایج رالز نقش فهم دموکراتیک از دین را هم در ثبات یک سیستم دموکراتیک جدی می گیرد، و این به خصوص با تاکید بر مدلی از توجیه در اندیشه رالز متاخر که می توان آنرا "اخلاق توجیهی" (justificatory ethics)(یا حدس و بیانdecleration and conjecture) نامید، واضح می شود.

در فصل پنج، به عنوان مصداق و نمونه ای از بحث اخلاق توجیهی اسلامی به نفع دموکراسی، اندیشه سیاسی مهدی حائری را بررسی کرده ام. در کتاب حکمت و حکومت مهدی حائری یزدی تقریری از نظریه قرارداد اجتماعی ارائه می دهد که برخواسته از سنت فلسفه و فقه اسلامی است. استدلال بر اساس فلسفه و فقه اسلامی به نفع دموکراسی قسمتی از نظریه ثبات یک سیستم دموکراتیک مبتنی بر عدالت چون انصاف در کشوری مسلمان نشین مانند ایران است. 

به توصیه دوست عزیزم دکتر علی فنائی در ذهنم هست پایان نامه را به فارسی هم در ماههای آتی ترجمه کنم. اگر خدا و خلق بخواهند و بتوانیم کمر همتی ببندیم، فکر کنم در عرض 3-4 ماه بشود به فارسی برگردانمش. البته اگر این کار صورت بگیرد محتملا نسخه فارسی قدری مفصل تر از نسخه انگلیسی (اصل تز) خواهد بود.

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

اصولگرائی بدون ولایت فقیه

اصولگریان تنها گروهی هستند که امروز در حاکمیت نظام سیاسی ایران مشارکت عمده دارند. پایگاه اصلی اجتماعی این گروه عمدتا میان افرادی از قشرهای مذهبی جامعه و بخش هائی از اقشار فرودست است. از طرف دیگر (همانطور که در یادداشت قبلی هم بطور مختصر اشاره کردم)، خورشید بخت ولایت فقیه در ایران افول کرده است و شواهد فراوان دال بر این عقیده است که این نظریه دیگر قادر نیست وحدت و اجماعی میان اقشار جامعه ایران و گروههای سیاسی ایجاد کند. به نظرم حتی اکثر کسانی که امروز خود را پایبند به نظریه ولایت فقیه نشان می دهند، دیگر از صمیم قلب معتقد به این نظریه نیستند و خیلی ها، من جمله مثلا احمدی نژاد بر اساس قرائن، فهمیده اند این نظریه در آینده ایران جائی ندارد. در تفسیر من از اصولگرائی، اندیشه سیاسی علی شریعتی یکی از مبانی اصولگرائی است.


خوب اینجا یک سئوال مهم پیش می آید: نقش اصولگرایان در آینده سیاسی ایران چه خواهد بود؟ من اگرچه با هیچ تعریفی خودم را اصولگرا (به معنای سیاسی این کلمه) نمی دانم، ولی به نظرم نمی توان این را کتمان کرد که تحقق ایران دموکراتیک در عین قبول تکثر بدون ایفای نقش مثبت اصولگرایان دست یافتنی نیست. بخش هائی از اندیشه اصولگرائی، مانند مخالفت آن با استعمار و تاکید آن بر استقلال تصمیم گیری کشور از تاثیر سایر دول دنیا یا تاکید آن بر مقتدر بودن ایران از نظر نظامی در منطقه، و تاثیر گذاری کشورمان در خاورمیانه، و نیر نقش مهم هویت دینی-اسلامی در ایران، و نیر انقلابی بودن و تاکید بر نیازهای اقتصادی اقشار محروم، بدون هیچ تناقضی می تواند در ایران پسا جمهوری اسلامی هم به دوام خود ادامه دهد و اصولگرایان می توانند در دوران پسا جمهوری اسلامی منادیان این گونه اندیشه ها در ایران باشند. ولی اصولگرایان برای ایفای نقش سیاسی مثبت در ایران آزاد آینده محتاج برخی بازنگری های اساسی در اندیشه سیاسی خود هستند. مهم ترین این اندیشه ها به نظرم کنار گذاشتن اندیشه ولایت فقیه است. به نظرم می توان اصولگرائی را گونه ای فهمید که ولایت فقیه جزوش نباشد. ضدیت با آمریکا یا اسرائیل احتیاجی ندارد کسی به نظریه ولایت فقیه معتقد باشد (مثالش کوبا). فرمول اصولگرائی بدون ولایت فقیه اگرچه در نگاه اول ممکن است متناقض به نظر برسد، ولی به نظر من کاملا سازگار است.

سپاه پاسداران امروز یکی از قدرت های نظامی حرفه ای مطرح در خاورمیانه است و سرشار از تجربه. به نظرم گذاری به دموکراسی مطلوب است (تجربه عراق با ارتش بعث هم این را نشان می دهد) که سپاه پاسداران نابود نشود، بلکه از نیروی نظامی در خدمت ولایت فقیه به صورت نیروئی نظامی در خدمت منافع ملی در آید. این کار فقط با بصیرت خود سپاهیان قابل تحقق است: منافع کشور را ترجیح می دهند یا حفظ منفعت عده ای معدود از مدیران را به نام ولایت فقیه، آنهم در حالی که منافع ولایت فقیه گاهی در تضاد آشکار با منافع ملی کشور است؟

ممکن است کسی بگوید احمدی نژاد مصداق اصولگرائی بدون ولایت فقیه است. اگر چنین باشد و احمدی نژاد واقعا بتواند گفتمان اصولگرائی بدون ولایت فقیه را در عمل متحقق کند و اصولگرایان را از درون متحول کند، می توان در ایران دموکراتیک آینده نقشی هم برای احمدی نژاد قائل شد. البته همه می دانیم که تحقق اصولگرائی بدون ولایت فقیه در عمل اصلا آسان نیست، و این از آن رو است که بسیاری از قدیمی ترها یا حتی جدیدهای جناح اصولگرا به شدت تعریفشان را از اصولگرائی به ولایت فقیه و وفاداری به شخص ولی فقیه گره زده اند. با این حال اگر اصولگرایان بتوانند در درون خود چنین تحول گفتمانی را از سر بگذرانند، به واسطه احمدی نژاد یا هر گروهی از میان خودشان، می توان امیدوار بود اصولگرایان نقش مهم و مثبتی در گذار به دموکراسی در ایران ایفا کنند.

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

ملی گرائی و فواید و مصائب آن


به نظرم اگر دین مسئله اصلی ایران در دهه گذشته بوده است، ملیت و ملی گرائی و انواع و اقسام آن مسئله اصلی ایران در سالهای آینده خواهد بود. بر این اساس تا دیر نشده باید قلم و اندیشه روشنفکران و اهل نظر هم به این مسئله بیشتر معطوف شود. از آنجا که خورشید بخت حکومت دینی افول کرده است و نظریه ولایت فقیه با بحران مشروعیت بسیار شدید روبروست (احمدی نژاد هم این را فهمیده، به سخنان اخیر او در مجلس در دفاع از خود دقت کنید)، اعتقاد به حکومت دینی و یا حتی شیعه محوری دیگری نمی تواند مانند سابق در ایران اجماع ایجاد کند. در این میان ملی گرائی، با انواع و اقسام آن یعنی ملی گرائی پارسی گرایانه، ترک گرا (تورکجولوخ)، کردی و غیره در این میان در سالهای آینده به نظرم بیشتر و بیشتر رشد خواهد کرد و ظرف خالی ناشی از بحران مشروعیت حکومتی دینی را در هویت افراد ساکن ایران زمین پر خواهد کرد.


ملی گرائی یک تیغ دو لبه است. هم نیروی بسیج اجتماعی و تحول خواهی و همدلی شگرف دارد، و هم در صورت کج رفتن می تواند از دلش جنایت علیه بشریت بیرون بیاید. بحران یوگسلاوی سابق و جنگ بوسنی هم از دل ملی گرائی افراطی و غیر دموکراتیک زاده شد. هیتلر هم با تمام فجایعش یک ملی گرا بود و ملت آلمانی را در صدر و برتر از تمام ملل عالم می دید و یهودیان را پلید و عمله سرمایه داری می پنداشت. مرام حزب نازی در حقیقت ملی گرائی سوسیالیستی بود. (به آلمانی: Nationalsozialismus)

ملی گرائی ای که در ایران در حال حاضر در میان اقوام و ملل ساکن ایران رواج دارد عمدتا ملی گرائی قدیمی و غیر لیبرال به معنای مدرن کلمه است. وقتی می گویم لیبرال معنای فلسفه سیاسی این عبارت مد نظرم است، نه معنای افواهی و روزنامه ای یعنی اقتصاد لیبرال. یعنی منظورم مثلا نظرات کسانی چون لاک و کانت و میل و رالز و هابرماس و کیملیکا و دیوید میلر و خیل دیگر نظریه پردازان سیاسی جدید در این زمینه است. ملی گرائی ها اگر لیبرال یا دموکراتیک نباشند به نفی یکدیگر برمی خیزند و ممکن است با هم تصادم های مرگ بار کنند.

هم در ملی گرائی پارسی صادق هدایت یا مجله کاوه عناصری از فاشیسم وجود دارد، و هم در ملی گرائی ترکی جریان اتحاد و ترقی قبل از آتاترک. متاسفانه در ایران امروز قومیت ها و ملل مختلف اعم از فارس و ترک بعضا به سراغ دم دست ترین فرمول های ملی گرائی برای هویت سازی برای خویش رفته اند. این دوستان غافلند که در اروپا و آمریکا پس از فجایع جنگ جهانی دوم نوعی از ملی گرائی لیبرال ظهور کرده است که دیگر عناصر تاریک ملی گرائی کلاسیک ماقبل جنگ های جهانی اول و دوم را ندارد و کاملا با حقوق بشر سازگار است. پناه بردن کر و کور به ملی گرائی قدیمی بدون نگاه نقادانه به آن می تواند برای آینده ایران مرگ بار باشد. نظریه پردازان جدید، مثال بارزش ویل کیملیکا، فرمول هائی از ملی گرائی ساخته اند که هم چند فرهنگی است و هم کاملا لیبرال و دموکراتیک است و هم حقوق همه اقوام و ملل را متحقق می کند. کاش بجای ملی گرائی کلاسیک و کهنه به سراغ امروزی ترین انواع ملی گرائی برویم.

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

برای حرکت آذربایجان

جان رالز می گوید فلسفه سیاسی وقتی زاده می شود که اندیشه سیاسی ما در بحران قرار دارد، یعنی وقتی که ما در ترددیم و نمی دانیم مسیر درست سیاسی کدام است. ( of two minds at a very deep level) این ما می تواند ارزشهای سیاسی مشترک یک جامعه هم باشد. (Political Liberaslism p.9)

موقعیتی که ایران امروز در مورد حقوق اقوام و ملل و نسبت این امور با یک نظام دموکراتیک دارد هم چنین موقعیتی است. مثلا آنچه جنبش سبز خوانده می شود، که ائتلافی است از گروههای مختلف، در مورد مسئله حقوق ملل مختلف ساکن ایران دچار تردد است. یعنی یا هنوز این سئوال را جدی نگرفته، مانند قسمت های اصلاح طلب مذهبی این جریان، یا آنکه این حقوق برایش مهم نیست، مانند ملی گرایان مرکزگرا. ولی اتفاقا دقیقا امروز است که اهل اندیشه این دیار باید به این سئوالات بپردازند. فردا روزی ممکن است خیلی دیر شده باشد.



از طرف دیگر هم حرکت آذربایجان از نظر مبانی نظری ضعیف است و معمولا جز ملی گرائی ترکی پشتوانه نظری دیگری ندارد و این نقص بزرگی است. به علاوه غلیان احساس در حرکت آذربایجان هنوز خیلی شدید است، آنقدر که گاهی بر این جریان که مطالباتش در اساس درست اند، راه را بر واقع بینی، منطقی اندیشی، و دوری از افراط می بندد. مثلا فعالان حرکت آذربایجان متوجه نیستند که دادن شعار جدائی طلبی، طرف مقابل فارس زبان را می ترساند و راه را بر هر گونه گفتگو میان این حرکت و سایر جریانات  دموکراسی خواه می بندد. در ثانی این دوستان متوجه نیستند که نمی شود حق ملت خود را خواست، ولی حقوق ملل دیگر برایمان مهم نباشد. حرکت آذربایجان نمی تواند فقط حقوق ترکها را بخواهد، ولی در مورد حقوق کردها ساکت باشد یا چشم اش را ببندد. جدائی طلبی یا طلاق سیاسی اگرچه در اصل (in principle) اگر به شکل دموکراتیک و در قالب رفراندم باشد از منظر فلسفه سیاسی قابل طرح است، ولی دادن این شعار در عمل وضعیت حقوق اقوام و ملل را در ایران بدتر می کند: به این دلیل ساده که بین خود مردم آذربایجان این شعار شدیدا اختلاف می اندازد (خیلی آذربایجانی ها شدیدا طرفدار تمامیت ارضی ایرانند) و باعث می شود اقوام دیگر، خصوصا فارسها هم از حرکت آذربایجان حمایت نکنند. این به نظرم اصلا به نفع حرکت آذربایجان نیست. به علاوه چه دوستان بخواهند یا نه، هرگونه حرکت استقلال طلبانه در آذربایجان در ذهن اکثریت مردم ایران و سایر اقوام و ملل به معنای حمایت کشورهای بیگانه از یک جریان تعبیر خواهد شد و این در دنیای پسا استعماری کنونی که همه کشورهای جهان سوم خاطره بدی از استعمار دارند، نقطه ضعف بزرگی برای یک جریان خواهد بود. مثال واضحش هم کشور اسرائیل است که چون با حمایت کشورهای بیگانه ساخته شده، با هفت من آب زمزم هم نمی تواند وابسته نبودن خود را به مردم جهان خصوصا خاورمیانه ثابت کند، و هنوز پس از نیم قرن از تاسیس این کشور، مسئله اسرائیل از مهم ترین مسائل و مصائب خاورمیانه و جهان است.

من سر سخنی که قبل ها گفته بودم هستم و البته رفته رفته این اندیشه در ذهنم واضح تر می شود. به نظر من بهترین راه حل برای ایران، که هم حقوق اقوام و ملل را فراهم می کند و هم تمامیت ارضی ایران را حفظ می کند به بهترین و عادلانه ترین نحو، نوعی از فدرالیسم مشابه آمریکا یا آلمان است. در این مورد بعدها بیشتر خواهم نوشت.

در آخر اضافه کنم که کلمه ایران را باید باز تفسیر کرد. بر خلاف ملی گرایان افراطی، ایران از قدیم الایام کشوری چند ملیتی بوده و در آن ترک و فارس و کرد و بلوچ و عرب و ارمنی در کنار هم زیسته اند. برای تحقق حقوق اقوام و ملل ساکن ایران اصلا تجزیه این کشور لازم نیست و برعکس چنان تجزیه ای فاجعه بار است برای کل خاورمیانه. تئوری الچی بیگ اولین رئیس جمهور جمهوری آذربایجان که ایران را با شوروی سابق مقایسه می کرد، از اساس تئوری ای مخدوش و فاقد مبانی علمی است. موقعیت اتحاد شوروی نه تنها با ایران، با هیچ کشور دیگری در جهان قابل مقایسه نیست. شوروی خیلی خاص بود. اگر ایران را بتوان از نظر تنوع قومی و مسائل مربوط به آن با جائی مقایسه کرد، ترکیه یا کشورهای اروپای شرقی بهترین مثالها هستند. کلمه ایران هرگز به معنای برتری قومی، مثلا فارسها، بر سایر ملل، مثلا ترکها، نیست که ابائی داشته باشیم آنرا بکار ببریم.