۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

ضرورت نقد درون-گفتمانی در سیاست

برخی ها هستند به اسم دین آبروی دین را می برند. برخی ها هستند به اسم فمینیسم آبروی فمینیسم را می برند. برخی ها هستند به اسم ملی گرایی (اکثریت یا اقلیت) آبروی ملی گرایی را می برند. برخی ها هستند به اسم چپ آبروی چپ را می برند. برخی ها هستند به اسم لیبرال آبروی لیبرالیسم را می برند. قدری که من می فهمم هر گفتمان سیاسی و عقیدتی باید نقد درونی جدی داشته باشد، و حساب کسانی را که تحت نامش آن را بی آبرو می کنند از خود جدا کند. مگرنه ممکن است حساب اقلیت خطاکار به اسم اکثریت بی خطا گذاشته شود.

۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

آیا ممکن است کسی حس عدالت نداشته باشد؟

در کتابهای "نظریه ای در باب عدالت"(A Theory of Justice) و نیز "لیبرالیسم سیاسی"(Political Liberalism) رالز بحثی دارد در مورد حس عدالت (sense of justice). بدون وجود حس عدالت در روان تک تک شهروندان یک جامعه برقرار یک نظام دموکراتیک و عادلانه در آن جامعه ممکن نیست، یعنی بدون ثبات خواهد بود و متزلزل. رالز اصولا بحث حس عدالت را هنگام بحث در مورد مسئله ثبات (stability) مطرح می کند. 



کسانی که حس عدالت دارند شهودهایی دارند که از عدالت پشتیبانی می کند (مثلا این شهود که اگر کسی یک ضربه به تو زد فقط مجازی یک ضربه بهش بزنی، نه بیشتر). مطالعات تجربی نشان می دهد کسانی که برخی مشکلات روانی حاد و اختلالات شخصیتی جدی دارند ممکن است حس عدالت نداشته باشند یا حس عدالت شان بسیار ضعیف و متفاوت از افراد عادی باشد. شهود این افراد با شهودهای اخلاقی افراد سالم و نرمال فرق دارد. مثلا شهود فردی که دچار اختلال شخصیت مرزی (borderline personality disorder) است ممکن است این باشد که اگر کسی به تو یک ضربه زد، مجازی با ده ضربه جبرانش کنی. قانع کردن این افراد به تن دادن به عدالت (مثلا مفهوم رالزی عدالت یا همان عدالت همچون انصاف) محتملاً ناممکن است. شاید بشود گفت چنین افرادی درکی از عدالت ندارند. کسی که حس عدالت ندارد به تعبیر دیگر رالزی نامعقول (unreasonable) است.

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

روحانی و تحول در قوه قضائیه

قدری که من می فهمم، برای آنکه اصلاح و تحول پایداری در ایران به سوی دموکراسی رخ دهد، باید دو تحول مهم در دو سطح رخ دهد: یکی تحول در نهادهای اساسی جامعه ( به قول رالز basic structure) که عمده ترین مصداقش نهادهای حکومتی است، و دیگری تحولی در جامعه مدنی و فرهنگ جامعه، یعنی تحول در ذهن و ضمیر تک تک شهروندان. انتخاب حسن روحانی در انتخابات ریاست جمهوری گذشته گامی مهم بود برای اصلاح بخش اول، البته در چارچوب محدود قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، و از این جهت پدیده ای مبارک و رو به جلو.

منتهی مشکل اساسی آن است که هیچ تحولی به سمت دموکراسی در ایران بدون اصلاح نهاد بسیار مهم قوه قضائیه ممکن نخواهد بود. بدون یک قوه قضائیه دموکراتیک و سکولار برقراری عدالت و دموکراسی در ایران ناممکن است. به نظر باید کمپینی برای اصلاح قوه قضائیه راه انداخت.

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

رویکرد تلفیقی به فلسفه سیاسی

اخیراً شروع کردم به خواندن فلسفه سیاسی آلن بدیو. برای من که کمتر رفته بودم سراغ فلاسفه فرانسوی و اروپای قاره ای، تصور نمی کردم اینقدر فلسفه بدیو جذاب باشد. خصوصا تقریر خاص او از حقیقت و اینکه در علم و هنر و سیاست و عشق نمود دارد، یا نگاه او به "موقعیت فلسفی" (philosophical situation) برایم جالب بود. مرسوم است بدیو را فیلسوفی چپ می نامند و لئو اشتراوس را فیلسوفی راست، و من قبلترش تجربه ی از جهاتی مشابهی با شرح های اشتراوس بر آثار کلاسیک فلسفه سیاسی باستان داشته ام.

مدتهاست کوشیده ام یکی از تخصص های اصلیم در فلسفه سیاسی را جان رالز قرار دهم، و دیگری را چندفرهنگ گرایی از منظری لیبرال و مشخصاً نظریه ویل کیملیکا. ولی هرچه می گذرد بیشتر به نوعی رویکرد تلفیقی به فلسفه سیاسی گرایش پیدا می کنم؛ منظورم از رویکرد تلفیقی آن است که بخشی از مکتبی در فلسفه سیاسی که به نظرت درست است را بگیری، و در عین حال خود را صرفاً در یک کمپ محدود نکنی. یعنی تو گویی رویکردهای متفاوت و ظاهرا رقیب به فلسفه سیاسی (مثلاً همین رویکردهای رالز، بدیو و اشتراوس) را بیشتر باید همچون مکمل هم دید تا نافی هم. به علاوه در وارد کردن فلسفه در دسته بندی های سیاسی روزمره همچون چپ و راست باید به غایت محتاط بود. البته که اگر تفکرات چند فیلسوف در جایی به طور واضح در برابر هم قرار داشت، طوری که باور به هردو همزمان با اصل امتناع تناقض داشته باشد، لاجرم باید جانب یک طرف را گرفت. ولی به نظرم در فلسفه سیاسی این مسئله نادرتر از عالم پر از اختلاف سیاست روزمره رخ می دهد.

۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

جامعه شناسی پ.ک.ک در ترکیه

امروز در دانشگاهمان در استانبول (دانشگاه شهیر) یک تحلیل جامعه شناختی و علمی خیلی خوب در مورد مسئله کردها در ترکیه گوش دادم با عنوان "چرا به کوهستان می روند؟"

سخنران استاد جوانی بود به نام گونش مراد تذکور، مدرس دانشگاه لویولای شیکاگو، که از قضا تز دکترایش مقایسه حزب عدالت و توسعه و اصلاح طلبان ایرانی بوده است (این تز دکترا به صورت کتاب چاپ شده و من قبلا در وبلاگ مطلبی در موردش نوشته بودم) و به ایران هم سر نوشتن تزش چندین بار سفر کرده است. در چند سال اخیر بیشتر از ایران مراد تحقیقش را برروی مسئله کردها در ترکیه متمرکز کرده است. او در سخنرانی امروز به صورت نمودار نشانمان داد که در بیست سال اخیر پراکندگی مناطقی از ترکیه که مبارزان پ.ک.ک در کوهستان از آن بر خواسته اند یا در آنها کشته شده اند، چگونه بوده است. خیلی علمی و بی طرفانه کوشید ریشه های محبوبیت پ.ک.ک در آن مناطق را از نظر جامعه شناختی تحلیل کند. به مسئله سواد و طبقه اجتماعی یا وضعیت عشیرتی یا ساختار جنسیتی و سنی اشاره کرد. نکته ای گفت که من به این وضوح نمی دانستم: در سالهای اخیر در میان اعضای پ.ک.ک که در ترکیه نبرد می کنند از کردهای ایران هم کسانی بوده اند، و پژاک تاحد زیادی شاخه پ.ک.ک در ایران است، یعنی اعضایش به رهبری عبدالله اوجالان (یا آپو به قول هوادارانش) معتقدند. توضیح داد خیلی از کسانی که به کوهستان برای نبرد رفته اند، یکی از اقوامشان قبلا در نبرد کشته شده و خانواده شان به نوعی از جنگ میان نیروهای دولتی و پ.ک.ک آسیب دیده است. در تحلیل او علت اصلی گرایش به پ.ک.ک به نوعی در معرض تهدید دیدن هویت خویش از سوی حکومت مرکزی بوده است.

به خودم گفتم با وضعیت داغان علوم انسانی رسمی در ایران، چقدر جای چنین پژوهش های علمی و جامعه شناختی در مورد وضعیت قومیت ها (ترکها، کردها، عربها و بلوچها) در کشور خالی است.

از مراد پرسیدم چند سال است در ترکیه تحقیقات آزاد این قبیلی در مورد کردها انجام می شود. گفت تقریبا از 2005، یعنی حدود ده سال است که تابوها قدری شکسته شده و تزهای فوق لیسانس و دکترا و ...خیلی خوبی در داخل و حارج ترکیه در مورد مسئله کردها از سوی پژوهشگران این کشور نوشته می شود. چنین پژوهش هایی را در ایران باید جدی بگیریم.

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

جایگاه مهم نظریه عدالت رالز (و فایده گرایی) در فلسفه سیاسی معاصر


 "اتفاق نظری وجود دارد که زایش دوباره فلسفه سیاسی هنجارین درعالم انگلیسی زبان با انتشار کتاب نظریه ای درباب عدالت جان رالز در سال ۱۹۷۱ آغاز شد و بنابراین بررسی نظریه عدالت رالز آغازی طبیعی برای بررسی نظریه های عدالت معاصر خواهد بود. غلبه نظریه رالز بر مباحث فلسفه سیاسی معاصر بدان سبب نیست که تمام فلاسفه سیاسی پس از او موافق او بوده اند٬ بلکه بدان بخاطر آن است که نظریات مطرح شده پس از رالزغالباً واکنشی به نظریه او بوده اند. ولی همانطور که نظریه های مابعد رالز را نمی توان مگر در نسبت شان با رالز فهمید، فهم نظریه عدالت رالز هم بدون فهم نظریه ای که او کوشید بدان پاسخ دهد٬ یعنی فایده گرایی، ممکن نیست. رالز (به نظر من به درستی) معتقد است که در جامعه انگلیسی-آمریکایی فایده گرایی بستری ضمنی است که بقیه نظریه ها لازم است تکلیف خود با تایید یا رد آن را مشخص کنند. پس من هم این کتاب را با فصلی در مورد فایده گرایی آغاز می کنم."


ویل کیملیکا، فلسفه سیاسی معاصر، ص.10

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

جایگاهی محورین لیبرال دموکراسی در فلسفه سیاسی معاصر

کیملیکا معتقد است توجه به لیبرال دموکراسی جایگاهی محورین در نظریه های فلسفه سیاسی معاصر دارد:

"با ساده‌سازی بسیار می توان فلاسفه سیاسی انگلیسی-آمریکائی معاصر را در دو دسته بزرگ قرار داد. در یک دسته فلاسفه‌ای قرار دارند که به ارزشها و انگاره های پایه لیبرال‌ دموکراسی باور دارند و در پی آنند که بهترین دفاع فلسفی را از آنها ارائه دهند. به ترتیب سه رهیافت اصلی برای دفاع از لیبرال-دموکراسی وجود داشته است: فایده‌گرایی ، برابری‌خواهی لیبرال و لیبرتاریانیسم . این سه مکتب در کنارهم زبان مباحث سیاسی در لیبرال دموکراسی های انگلیسی-آمریکائی را ساخته اند..... [با این حال] می دانیم همواره صاحب نظرانی بوده اند که لیبرال دموکراسی را تماماً و یا قسماً رد کرده اند، و مجموعه مفاهیم یا اصول دیگری را برای کامل کردن یا جایگزین شدن بجای واژگان لیبرال دموکراتیک پیشنهاد کرده اند.فصل‌های پنجم تا نهم این کتاب به پنج تا از مکاتبی که در فلسفه سیاسی منتقد لیبرال دموکراسی هستند می پردازد، یعنی مارکسیسم ، باهمستان گرایی ، فمینیسم ، جمهوری‌خواهی مدنی ، و چندفرهنگ گرایی....با این حال، همچنانکه در کتاب خواهیم دید، هرکدام از این پنج مکتب ارتباطی پیچیده و چندوجهی با اندیشه لیبرال دموکراسی دارند." (ویل کیملیکا، فلسفه سیاسی معاصر، ص xi)


یعنی نظریه های فلسفه سیاسی معاصر را می توان به نظریاتی که می کوشند بهترین دفاع فلسفی از لیبرال دموکراسی ارائه دهند، و نظریاتی که می کوشند لیبرال دموکراسی را نقد کنند، ولی در عین حال معتقدند"مشکل را چندان هم در اصول لیبرال دموکراسی نباید جست، بلکه درعدم اجرای آن اصول یا عدم وجود پیش‌زمینه های عملی برای اجرای آن اصول باید جست" (همان)، تقسیم کرد.

به نظرم نظرات فلاسفه اروپایی نئومارکسیست همچون بدیو یا ژیژک را هم بتوان در این دسته دوم قرار داد.